باران میآمد و پسرک چتر داشت. یکهو دید پیرمردی دارد زیر برف یواشیواش راه میرود و از سرما میلرزد. حس انساندوستی گرفتش و رفت چترش را گرفت بالای سر پیرمرد تا برسد به خانهاش. همینجا یک احساس خوب بودن بهاش دست داد. کمی جلوتر، نزدیکیهای خانهی پیرمرد وارد یک کوچهی باریک شدند، پیرمرد باید کنار دیوار راه میرفت چون مجبور بود دستش را به دیوار بگیرد. وسط کوچه آب جمع شده بود. پیرمرد یواشیواش کنار دیوار راه میرفت و پسرک مجبور بود وسط کوچه باشد تا چتر را بالای سر پیرمرد نگه دارد. پاهایش در آب فرو رفت و تمام کفشش را آب سرد فرا گرفت. جورابش و پایین پاچهی شلوارش هم خیس شد. اینجا احساس خوب بودن شدت گرفت. احساس کرد خیلی پسر خوبی است که این لطف را در حق آن پیرمرد کرده است. با خود فکر کرد: یعنی الان این موقع شب پسری هست که کار به این خوبی انجام بدهد؟
پیرمرد به خانهاش رسید و پسرک برگشت طرف خوابگاه. در راه جملهای در ذهنش بالا و پایین میرفت. انگار کسی در گوشش تکرار میکرد: «آن زمان که از کار بدت شرمنده بودی، از الان که این قدر از خودت خوشت آمده است، بهتر بودی.»
آن زمانی را به یاد آورد که به خاطر حس بد بودن، ساعتها در دل شب اشک ریخته بود و از خدا خواسته بود که بدیاش را ببخشد. کلید را در قفل در انداخت. «استغفرالله»ی گفت و وارد خوابگاه شد. دلش میخواست در دل شب تا صبح اشک بریزد و از خدا بخواهد که به خاطر کار خوبی که مرتکب (!) شده است او را ببخشد!